در این اضطراب بود که چگونه با مادر خداحافظی کند و او را تنها بگذارد و
برود. می دانست شاید برگشتی در کار نباشد و این، اولین و آخرین خداحافظی او
باشد. به مادر نگاه کرد که سینی آب و قرآن در دست داشت و به تماشای او
ایستاده بود. سعی کرد آخرین جمله های مادر را حدس بزند؛ «مواظب خودت باش
پسرم»، «ایشالا جنگ زود تموم شه برگردی خونه»، «زود به زود زنگ بزن»، «هر
وقت شد مرخصی بگیر یه چند روزی بیا اینجا» ... از زیر قرآن که رد شد، برگشت
سمت مادر و خداحافظی کرد. مادر گفت: خداحافظ. سلام من رو به حضرت زهرا
برسون(برداشتی از خاطره یک مادر شهید)