جنبش دانش آموزی شهرستان بابل

کسی مسلمان است؟!

سید | سه شنبه, ۶ دی ۱۳۹۰، ۰۹:۴۰ ق.ظ
جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت :بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت :آری من مسلمانمجوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ، پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد ، پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاوردجوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید :آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند ، پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت :چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود !!!
  • سید

گفتگو های من و شما با خدا...

سید | شنبه, ۳ دی ۱۳۹۰، ۰۶:۲۲ ق.ظ
همه ما پنهانی و در نهان، دل گفته هایی با خدا داریم، کسی از آن خبر ندارد و خود می گوییم و خدا شنونده است.آنچه در این پست می خوانید بخشی هایی از گفتگوهای "من و شما"، با خداست:همان خدا، همان خدای فراموش شده ای که به گاه بی کسی و درماندگی سراغش را می گیریم.همان که هیچگاه ما را از یاد نمی‌برد...   گفتم: خسته‌ام گفت: "لاتقنطوا من رحمة الله" از رحمت خدا ناامید نشید (زمر/53)    گفتم: انگار، مرا فراموش کرده ای!گفت: "فاذکرونی اذکرکم" منو یاد کنید تا یاد شما باشم (بقره/152)   گفتم: تا کی باید صبر کرد؟ گفت: "و ما یدریک لعل الساعة تکون قریبا" تو چه می‌دانی! شاید موعدش نزدیک باشه (احزاب/63)گفتم: تو بزرگی و نزدیکیت برای منِِِ کوچک، خیلی دوره! تا آن موقع چه کار کنم؟ گفت: "واتبع ما یوحی الیک واصبر حتی یحکم الله" کارهایی که به تو گفتم انجام بده و صبر کن تا خدا خودش حکم کند (یونس/109) گفتم: خیلی خونسردی! تو خدایی و صبور! من بنده‌ات هستم و ظرف صبرم کوچک است... یک اشاره‌ کنی تمامه! گفت: "عسی ان تحبوا شیئا و هو شر لکم" شاید چیزی که تو دوست داری، به صلاحت نباشه (بقره/216) گفتم: "انا عبدک الضعیف الذلیل..." اصلا چطور دلت میاد؟  گفت: "ان الله بالناس لرئوف رحیم" خدا نسبت به همه‌ی مردم (نسبت به همه) مهربان است (بقره/143)گفتم: دلم گرفته گفت: "بفضل الله و برحمته فبذلک فلیفرحوا" (مردم به چی دلخوش کردن؟!) باید به فضل و رحمت خدا شاد باشند (یونس/58)گفتم: اصلا بی‌خیال! توکلت علی الله گفت: "ان الله یحب المتوکلین" خدا آنهایی را که توکل می‌کنند دوست دارد (آل عمران/159)گفتم: خیلی چاکریم! ولی این بار، انگار گفتی: حواست را خوب جمع کن! گفت: "و من الناس من یعبد الله علی حرف فان اصابه خیر اطمأن به و ان اصابته فتنة انقلب علی وجهه خسر الدنیا و الآخره" بعضی از مردم خدا را فقط به زبان عبادت می‌کنند. اگه خیری به آنها برسد، امن و آرامش پیدا می‌کنند و اگر بلایی سرشان بیاید تا امتحان بشوند، رو گردان میشوند. خودشان تو دنیا و آخرت ضرر می‌کنند (حج/۱۱) گفتم: چقدر احساس تنهایی می‌کنم؛ گفت: "فانی قریب" من که نزدیکم (بقره/186)گفتم: تو همیشه نزدیکی؛ من دورم... کاش می‌شد به تو نزدیک بشوم گفت: "و اذکر ربک فی نفسک تضرعا و خیفة و دون الجهر من القول بالغدو و الأصال" هر صبح و عصر، پروردگارت رو پیش خودت، با خوف و تضرع، و با صدای آهسته یاد کن (اعراف/205)گفتم: این هم توفیق می‌خواهد!گفت: "ألا تحبون ان یغفرالله لکم" دوست ندارید خدا شما را ببخشد؟! (نور/22)گفتم: معلومه که دوست دارم مرا ببخشی گفت: "و استغفروا ربکم ثم توبوا الیه" پس از خدا بخواهید شما را ببخشد و بعد توبه کنید (هود/90)گفتم: با این همه گناه... آخر چه کاری می‌توانم بکنم؟ گفت: "الم یعلموا ان الله هو یقبل التوبة عن عباده" مگر نمی‌دانید خداست که توبه را از بنده‌هایش قبول می‌کند؟! (توبه/104)گفتم: دیگر روی توبه ندارم گفت: "الله العزیز العلیم غافر الذنب و قابل التوب"(ولی) خدا عزیز و دانا است، او آمرزنده‌ی گناه هست و پذیرنده‌ی توبه (غافر/3)گفتم: با این همه گناه، برای کدام گناهم توبه کنم؟ گفت: "ان الله یغفر الذنوب جمیعا" خدا همه‌ی گناه‌ها را می‌بخشد (زمر/53)گفتم: یعنی اگر باز هم بیابم؟ بازهم مرا می‌بخشی؟ گفت: "و من یغفر الذنوب الا الله" [چرا که نه!] به جز خدا کیه که گناهان را ببخشد؟ (آل عمران/۱35)گفتم: نمی‌دانم چرا همیشه در مقابل این کلامت کم میارم! آتشم می‌زند؛ ذوبم می‌کند؛ عاشق می‌شوم! ... توبه می‌کنم گفت: "ان الله یحب التوابین و یحب المتطهرین" [این را بدان که] خدا هم توبه‌کننده‌ها و هم آنهایی که پاک هستند را دوست دارد (بقره/222)ناخواسته گفتم: "الهی و ربی من لی غیرک" ای خدا و پروردگار من! [آخر] من جز تو که را دارم؟گفت: "الیس الله بکاف عبده" خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟ (زمر/36)گفتم: در برابر این همه مهربانیت چه کار می‌توانم بکنم؟ گفت: "یا ایها الذین آمنوا اذکروا الله ذکرا کثیرا و سبحوه بکرة و اصیلا هو الذی یصلی علیکم و ملائکته لیخرجکم من الظلمت الی النور و کان بالمؤمنین رحیما" ای مؤمنین! خدا را زیاد یاد کنید و صبح و شب تسبیحش کنید. او کسی هست که خودش و فرشته‌هایش بر شما درود و رحمت می‌فرستند تا شما را از تاریکی‌ها به سوی روشنایی بیرون بیاورند. خدا نسبت به مؤمنین مهربان است. ( احزاب/42)گفتم: هیچ کسی نمی‌داند تو دلم چه می‌گذرد گفت: "ان الله یحول بین المرء و قلبه" خدا حائل هست بین انسان و قلبش! (انفال/24)گفتم: غیر از تو کسی را ندارم گفت: "نحن اقرب الیه من حبل الورید" ما از رگ گردن به انسان نزدیک‌تریم (ق/16) با خودم گفتم: خداوند!... خالق هستی!... با فرشته‌هایش!... به ما درود می‌فرستند تا هدایت شویم؟! ...پس باید ثابت کنم که شایسته‌ی سلام و درود عرشیانم.باید گوهر درونم را از هرچه زنگار پاک کنم...
  • سید

بندگان شهوت

سید | پنجشنبه, ۱ دی ۱۳۹۰، ۰۵:۴۰ ق.ظ
چه سری است در آنکه آرای اهل کفر متشتت است، اما ملت واحدی دارند؟ آنها را یکایک هرگز این جرأت نیست، اما چون با هم شوند و جسورِ تهی مغزی چون شمر نیز میاندار شود، بیا و ببین که چه می‌کنند! شرک همواره با تفرقه ملازم است، اما جلوه های فریب دنیا، آنان را چون لاشخورهایی که بر یک جنازه اجتماع کنند، بر جیفه‌های بی‌مقدار شهوت و غضب گرد می‌آورد. اما بندگان شهوت اگر هم به امارت رسند، خود کم تر امیری می‌کنند تا اطرافیان. ضعف نفس و جهالت، بندگان شهوت را نیز به استخدام ارباب غضب می‌کشاند. شهید سید مرتضی آوینی
  • سید

تا آخر خط ایستادم

سید | دوشنبه, ۲۸ آذر ۱۳۹۰، ۱۱:۳۴ ق.ظ
ردیف دوم سمت چپ یه خانمی کنار پنجره نشسته بود و صندلی کنارش تنها صندلی خالی قسمت آقایون و من فقط تا آخر خط ایستادم
  • سید

به یاد شهدا

سید | يكشنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۰، ۰۶:۳۶ ق.ظ
حوالی ظهر بود، گرما بیداد می کرد، دشمن که از ارتفاعات قلاویزان تارانده شده بود با تمام قوا سعی در باز پس گیری ارتفاعات داشت، نور آفتاب به سود آنها بود ، رزمنده ها که تمام شب مشغول عملیات بودند در این ساعات کمی خسته به نظر می آمدند.تدارکات نرسیده بود و بچه ها تشنه بودند.در جاییکه فرمانده مقرر کرده بود ، خسته وتشنه کیسه های شن را پر می کردند تا از گزند ترکشهای توپ و خمپاره در امان باشند. سنگرها بدون سقف بود ، چون نه فرصتی برای این کار بود و نه خبری از تدارکات بود.دوربینم را برداشتم و به قصد روحیه دادن به بچه ها و گرفتن عکس در مسیر خاکریز حرکت کردم.صدای سوت توپ و خمپاره باعث می شد دائم که خیز بروم ، بچه های رزمنده دیگربه خوبی با این صداها آشنا هستند . گوشها عادت می کند و می توانی بفهمی که این صدای توپ از طرف خودی هاست یا دشمن تا بیجا خیز نروی!نمی دانم برای چند دقیقه چه شد که عراقیها جهنمی به پا کردند و آنچنان آتشی روی ما ریختند که مدتی درازکش روی زمین ماندم و با اصابت هر خمپاره و توپی بالا و پایین می شدم . کمی آرامش که ایجاد شد بلند شدم تا اطرافم را بینم . در ابتدا دود حاصل از این همه انفجار و خاک باعث شد درست متوجه اوضاع نشوم ،گوش هایم تقریبا چیزی نمی شنید، به نظرم آمد که زمان از حرکت باز ایستاده و متوقف شده ، از موج انفجارها کمی گیج بودم.دیدم بچه های زیادی به روی زمین افتاد ه اند ، در همین زمان نگاهم به صورت نوجوانی افتاد که صورتش از برخورد خمپاره به نزدیکیش سیاه شده بود و ترکشها ی آن تمامی صورتش را گرفته بود . بی اختیار دوربینم را بالا آوردم و عکسی از او گرفتم. در حال حرکت بود و برای اینکه به زمین نیفتد از لبه های سنگرهای شنی کمک می گرفت. جلو رفتم ، صدای زمزمه اش را می شنیدم ، به آرامی می گفت : “آقا اومدم. حسین جان اومدم. ”وقتی به او رسیدم دیگر رمقی برایش باقی نمانده بود و به زمین افتاد. او را به آرامی بغل کردم ،همچنان نجوا می کرد. با تمام وجود امدادگر را صدا زدم. صورتش را بوسیدم و به او گفتم :عزیزم ، فدات بشم ، چیزی نیست و نا امیدانه برگشتم و باز امدادگر را به یاری خواستم.حالا اشک هایم با خونهای زلال او در هم آمیخته شده بود، دیگر نجوا نمی کرد و به آسمان چشم دوخته بود . امدادگر آمد ، اما..،.لحظه ای بعد گفت : “کاری از دستم بر نمی یاد ، شهید شده ، برادر زحمت می کشی ببریش معراج شهدا…!(معراج شهدا جایی بود که وقتی بچه ها شهید می شدند ، آنها را کنار هم می گذاشتند تا بچه های گردان تعاون آنها را به عقب منتقل کنند.)در حالیکه تمام بدنم می لرزید او را بغل کردم ، انگار فرشتگان زیر پیکر پاکش را گرفته بودند. آنقدر سبک بود که به راحتی در بغلم جای گرفت و از زمین بلندش کردم. امدادگر با دست محل معراج شهدا را نشان داد .قبل از اینک او را در کنار سایر شهدا بگذارم. صورتش را بارها و بارها بوییدم و بوسیدم ، به خدا بوی عطر گل یاس می داد.
  • سید

RQ-170

سید | شنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۰، ۰۶:۲۹ ق.ظ
رضا مهربان نویسنده وبلاگ مثل‌آب در آخرین پست وبلاگ خود با اشاره به درخواست مفتضحانه اوباما از ایران برای استرداد هواپیمای جاسوسی به آمریکا، در قالب نامه ای به رییس جمهور آمریکا نوشت:سلام باراک جانخوبی داداش؟داداش شنیدم هواپیماتو خواستی؟راسته؟عزیز اینکه دیگه گریه نداره..پا زمین کوبیدن نداره..بیا بگیرش.. بیاه!فقط داداش یه مطلبی..اگر میشه تحویل در تهران باشه.. یا اصن همون طبس!با کامیون و  C-130 هم قبول نیست.. باید با چندتا RQ-170  دیگه بیاید ورش دارید ببرید..به جان عزیزت اگر چشم داشتی داشته باشیم.. اصن مال دنیا که ارزش این حرفارو نداره.. داره؟فقط ما نگران امنیت این عزیز هستیم آخه بچه ها خیلی باهاش خو گرفتن.. تازه براش اسمم گذاشتن.. یادم نمیاد دقیقا.. بچه ها اسم اسب حضرت عباس چی بود؟راستشو بخوای میخوایم ببینیم این یکی هارو میتونیم بدون صدمه عین آدم بشونیم رو زمین یا نه.. همین جان تو. بعدش همشونو پس میدیم..اصن میخوای برای اینکه زیاد زحمتت نشه شما بیارید.. برگردوندش با خود ما..دیگه قلقش دست بچه ها اومده!نه! ای بابا من چقدر خنگم.. بچه ها میگن شما همون رو کابل بلندشون کنید ما خودمون میاریمشون!! دیگه بچه هدایت و ارشادشون قوی شده! این همه توصیه به امر به معروف و نهی از منکر بالاخره جواب داد..اصن به جان عزیزت لب تر کنی به جا کابل میاریم نیویورک تحویل میدیم..کم مصرفم هستن. تا اونجا با یه باک میان شنیدم..یا داداش این دیگه خیلی تکراری شده.. میگم اگه ورژن جدیدتری در دست ساخت دارید وایسیم با اونا بیاید ببریدش.. یه دست گرمی هم واس بچه های ماست.. هم فاله هم تماشا!! هان؟ چیه نظرت؟اه! خاک بر سر خسیست! نخواستیم بابا! مال خودت.. خیال کردی نوبرشو آوردی؟ خودمون 200 تا از اینا داریم.. عیییین مال شما! تازه دادیم عکس آقا و حاج قاسمم روش کشیدن!یه دقه صبر کن... اصن از کجا معلوم که شما از ما کپی نکرده باشید؟!!حالا بی شوخی یه طرح دیگه هم هست:ما اینو میاریم لب مرز تحویل میدیم.. بالاخره ما مسلمونیم مال حروم از گلومون پایین نمیره..اصن از قدیم گفتن مال بد بیخ ریش صاحبشه! این بادبادک شما زیادی دود میکنه واس هوای آلوده ما خوب نیس..ما اینو تحویل میدیم اما..در عوض..1-اموال بلوکه شده ما2-اموالی که فراری های ایرانی با خودشون بردن به پیوست خود فراری ها!3-به جای دانشمندایی که ازمون زدید ، دانشمند توی همون حوزه با همون سطح سواد و اخلاص!ور میدارید میارید تا معامله منصفانه باشه دیگه..خدایی قبول نداری منصفانه اس؟ هست دیگه..خلاصه انتخاب با خودته.. توی تصمیم گیری عجله نکن!دوستدار تو..بچه زرنگ ایران!
  • سید

فیلم مستند داستانی رسول ترک

سید | جمعه, ۲۵ آذر ۱۳۹۰، ۰۸:۳۰ ق.ظ
این فیلم در خصوص زندگی فردی لات و لاابالی است که به واسطه یک لحظه پشیمانی مورد عنایت حضرت اباعبدلله الحسین علیه السلام قرار گرفت و متحول شد...       برای دریافت این فیلم بر روی لینکهای زیر کلیک کنید دانلود فیلم مستند رسول ترک با کیفیت بالا wmv با حجم 200 مگابایت دانلود فیلم مستند رسول ترک با کیفیت متوسط mp4 با حجم 102 مگابایت   اما رسول ترک کیست ؟ در سال 1284 شمسی، در محله قدیمی خیابان در شهر تبریز، فرزند مشهدی جعفر و آسیه خانم یعنی رسول چشم به جهان گشود. آسیه خانم یکی از گریه کنان روضه امام حسین (ع)، با عشق و محبتی که به مولا داشت فرزند خود را بزرگ کرد ولی بازیهای روزگار از رسول، جوانی خلافکار و لاابالی بارآورد. بعد از سنین بیست و چهار پنج سالگی، رسول شهر و دیار خود را رها کرد و به تهران آمد. از آنجایی که رسول آذری زبان بود در تهران به رسول ترک شهرت یافت. یکی از شبهای دهه اول محرم بود و رسول ترک دهانش را از نجاستی که خورده بود با آب کشیدن به خیال خود پاک کرد چرا که باز می خواست به همان هیأتی برود که شبهای گذشته نیز در آن شرکت داشت. ولی این بار گویا فرق می کرد. پچ پچ مسئولان هیأت که با نیم نگاهی او را زیر نظر داشتند برایش ناخوشایند بود. رسول یکی از قلدرهای شروری بود که حتی مأموران کلانتریهای تهران از اینکه بخواهند با او برخورد جدی داشته باشند بیم و هراس داشتند. می شود گفت که رسول از انجام هیچ گناهی مضایقه نکرده بود و این به زعم هیأتی ها که او در مجلسشان بود، گران تمام می شد. بالاخره یکی از میان آنها برخواست و در مقابل رسول قد راست کرد و در برابر لبخند رسول، از او با لحنی تند خواست که ازمجلس بیرون رود. رسول ساکت بود و فقط با ناراحتی به حرفهای او گوش می داد. خیلی ناراحت و عصبانی شد ولی چیزی نمی گفت. همه جا را سکوت فراگرفته بود. به گمان بعضی ها و طبق عادت رسول می بایست دعوایی راه می افتاد اما او بدون هیچ شکایتی و با دلی شکسته آنجا را ترک کرد و رو به سوی خانه حرکت کرد.هرچند رسول آدمی بسیار قلدر و شرور بود ولی اعتقادش به آقا امام حسین (ع) به اندازه ای بود که به او اجازه نمی داد تا از خادمان حسینی (ع) کینه و عقده ای به دل بگیرد و دعوا کند. آن شب نیز مثل شبهای دیگر گذشت. صبح خیلی زود بود و هنوز شهر هیاهوی روزانه خود را شروع نکرده بود که در یکی از خانه ها باز شد و مردی بیرون آمد. از حالتش پیدا بود که برای انجام امری عادی و روزمره نمی رود. او به سوی خانه رسول ترک می رفت. به جلوی درخانه رسید و شروع به در زدن کرد. رسول با شنیدن صدای در، خود را به پشت در رساند و در را باز کرد. پشت در کسی را می دید که به طور ناخودآگاه نمی توانست از او راضی باشد، بله، حاج اکبر ناظم مسئول هیأت دیشبی بود. همان هیأتی که رسول دیگر حق نداشت به آنجا برود. اما برخورد گرم و صمیمی حاج اکبر حکایت از چیز دگیری داشت. بعد از کلی معذرت خواهی، از رسول خواست تا در شبهای آینده در جلسات آنها شرکت کند اما چرا؟ مگر چه شده؟ ناظم دیگر بیش از این نمی خواست توضیح دهد ولی اصرار رسول پرده از رازی عجیب برداشت. مرحوم حاج اکبر ناظم در شب گذشته در عالم خواب دیده بود که در شبی تاریک در صحرای کربلاست. او تصمیم می گیرد که به طرف خیمه های امام حسین (ع) برود ولی متوجه می شود که سگی در حال پاسبانی از آنجاست و به هیچ کس اجازه نزدیک شدن به آن خیمه ها را نمی دهد. ناظم زمانی که می خواهد به آنجا نزدیکتر شود، سگ به او حمله می کند. وقتی که می خواهد خود را از چنگال آن سگ رها کند متوجه منظره ای عجیب می شود، بله، چهره آن سگ همان چهره رسول ترک بود. مسئول پاسبانی از خیمه ها ی امام حسین (ع) را رسول ترک برعهده داشت. این همان چیزی بود که در رسول انقلابی عظیم ایجاد کرد و به یکباره از رسول ترک، حربن یزید ریاحی دیگری ساخت. بله، رسول به یکباره اسیر زلف یار شده بود و دیگر هر چه بر زبان می آورد شهد و شکری سوزان بود؛ دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند او از آن روز به بعد یکی از شیداترین و دلسوخته ترین دلداده ها و ارادتمندان به امام حسین (ع) می شود به گونه ای که هر سخنی  که از او درباره آقا بیرون می آمد، هر شنونده ای را گریان و منقلب می ساخت و از این رو به حاج رسول دیوانه شهرت یافت و داستانهای شگفت انگیزی از او نقل می شود که ارادت او را به این خاندان عزیز اثبات می کند. سرانجام در شب نهم دی ماه سال 1339 شمسی مصادف با پانزدهم رجب سال 1380 قمری درحالی که او حاج اکبر ناظم را بر بالین خود می بیند با گفتن مکرر «آقام گلدی ، آقام گلدی» روح بزرگش از بدنش خارج و به دیار باقی می شتابد. جنازه مطهرش را در قم، در کنار تربت پاک خانم فاطمه معصومه (س) در قبرستان حاج آقای حائری (قبرستان نو) به خاک می سپارند.روحش همنشین ابدی مولایش باد.
  • سید

داستان کربلا

سید | سه شنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۰، ۱۲:۰۱ ب.ظ
دشمنان اگر میخواهند ما را بشناسند داستان کربلا را بخوانند...
  • سید