شیمیایی
سید | دوشنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۰، ۰۵:۳۱ ق.ظ
رفتم تو هیئت ....داشتم گریه می کردم ....که سرفه ام می گیره ...وسط روضه پشت سرهم سرفه.... سرفه.. .. سرفه....یه آقای اومد محکم زد پشت کمرم ...گفت: گمشو برو بیرون .... حالمون رو بهم زدی .... اه ... اه ...برو گمشو ....بذار حالمون رو بکنیم .............صبح ساعت هفت و نیم بود ....یه ساعتی بود نشسته بودم کنار جوب ... حالم خیلی بد بودنفس بالا نمیاد .... روم نمیشد بگم کمکم کنید...همون جا بیهوش شدم .......خانمم دوازده شب رسید بیمارستان ساسان ...اون شب ...تولدم بود ... از دخترم خجالت کشیدم....آخه هر کاری کردم ...نتونستم شمع ها رو فوت کنم ....دخترم گریه شو پنهون میکرد ....من که می فهمیدم ....
- ۹۰/۱۲/۲۲